خالی از حرفم ...
خالی از بودن و شدنم ...
خالی از معنای زندگی ام ...
به قلبم نشستی نگفتم چرا...
دلم را شکستی نگفتم چرا...
یکی خواب شبهای من را ربود
چو دیدم تو هستی نگفتم چرا...

از مرگ نمیترسم...
اینجا زندگی هم بوی مرگ میدهد.
و من به آرامی آغاز به مردن میکنم.....
وقتی از چشم ِ تـو افتـادم ، دل ِ مستم شکسـت
عهـد و پیمـانی که روزی بـا دلـت بستم شکسـت
در دلم فریـاد زد فرهـاد و کوهستـان شنیـد
هِی صـدا در کـوه ، هِی " من عاشقـت هستم " شکسـت
عشـق زانـو زد ... غــرور ِ گام هایم خـُرد شـد
قامتم وقتی به انـدوه ِ تـو پیوستم ، شکسـت
وقتی از چشم ِ تـو افتـادم نمی دانم چه شـد
پیش ِ رویـت ، آن چه را یک عـُمـر نشکستم ، شکسـت ...!